داستانهای کهن(مادربزگ) |
*گزیده ای از کتاب*
در ده بسیار با صفا و سرسبزی مشهدی حسن با خانواده اش زندگی می کرد. در یک باغچه کوچک، چند گوسفند و بزغاله هم داشت، بیشتر روزها گوسفندها و بزغاله ها را برای چرا به صحرا می برد. برای نهار یک سفره نان و یک کوزه شیر با خود برمی داشت و در جای با صفایی استراحت کرده نهار می خورد. یک روز سفره نان و خمره شیر را برداشته با گوسفندان به صحرا رفت به چند درخت بزرگ رسید، چون خسته بود سفره نان و کوزه شیر را به زمین گذاشت و زیر درخت دراز کشید، اما به خواب رفت…!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.